- امشب رو می مونم!
- جانبازی؟
- بله!
- کارت شناسایی دارید؟
- فراموش کردم !
- مدرکی ... چیزی؟
- گفتم که، همراه ندارم.
- نامه ای ، چیزی ، گفتی که جانبازم؟
- هستم ! یه دفعه اومدم تهران .
- شرمندم ! باید کارت داشته باشید .
- بلاخره راهی ، چیزی؟
- شرمنده!
- من تو سرما ، شب رو کجا برم؟
- مامورم و معذور !
- همین؟ خب دروغ که نمیگم ...
- قصد جسارت ندارم . یه مورد مثل شما آمد و من هم اطمینان کردم ، اما طرف جانباز نبود ، بعد کلی درد سر کشیدم .
- یعنی دارم دروغ میگم؟
- گفتم که جسارت نکردم .
- توجیه نکن آقا !
- برداشت شماست آقا !
- حالا من چیکار کنم ؟
- شما بگید من چیکار کنم آقا؟ لااقل مدرکی ، چیزی؟
- مدرک ... ببینم ... آه... بفرما ! این خوبه ؟
- تـــ تـــ تــو رو خــ خــدا ... چــ چـــ چشمتون رو بـــ بـــ بردارید از رو میز
(داستانی از کتاب « آنا هنوز هم می خندد» اکبر صحرایی )
نوشته شده توسط : لاله های هور 8/12/90